سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان خطای آموزگارش را نشناسد، تا آنکه اختلاف [و دیگر نظرات]را بشناسد . [ایّوب علیه السلام]
امروز: جمعه 103 آذر 2

گفت و گو با حاج مهدی سلحشور قسمت (2)

 

ـ اگر فقط یک عکس بخواهی توی اتاقت بزنی، عکس کیست؟

شهید جابری، خیلی دوستش دارم. بعضی از شهدا به خاطر جلوه‌ای که بیشتر توی زندگی انسان داشتند الان بیشتر برای آدم نقش بازی می‌کنند. وگرنه هیچ تفاوتی در آنها نیست. من با شهید جابری یک ارتباط روحی خاصی دارم. اندازه ظرفیت کوچک خودم. به خاطر اینکه هم بچه محله‌مان بود، هم من را جبهه برد، هم طلبه فاضلی بود، هم مداح خیلی خوبی بود، هم مسئول گروهان ما بود، هم در مدتی که جبهه بودم پای رکابش بودم، آخرین لحظاتی هم که شهید شد تنها کسی که کنارش بود، من بودم.

 

ـ می‌شود آن لحظه را برای ما به تصویر بکشید!

شهادتش برایش یقین شده بود. به خود من مکرر می‌گفت که این عملیات، عملیات آخر من است. لذا من خیلی ترس داشتم که نکند واقعاً این حرف او به واقعیت بپیوندد. خیلی دلهره داشتم. یکی ـ دو تا نکته کوچک دارد دربارة این شهید. چون خیلی به گردن من حق دارد، این نکات را با مقدمه‌ای عرض می‌کنم:

 

اولاً که یک جمعی بودند که این جمع واقعاً جمع بی‌نظیری بود، رفقاتشان و دوستی‌شان چیزی به غیر از خدا در آن موج نمی‌زد و اینها دیوانه همدیگر بودند. این که همدیگر را دوست داشتند، فقط به واسطه آن سجایای اخلاقی بود که داشتند. مثلاً وقتی شهید جابری از شهید حشمتی تعریف می‌کرد، می‌گفت علی‌اکبر این‌جوری نماز می‌خواند، علی‌اکبر این‌جوری شب‌زنده‌داری می‌کرد. از آسایشگاه که آمدیم بیرون که برویم سرپست، چون من بچه‌سال بودم، گفت وضو گرفتی؟ گفتم مگر وضو می‌خواهد؟ گفت سرپست رفتن تو مثل نماز خواندنت است. نباید بدون وضو باشی. این برجستگی‌ها بود که دیوانه همدیگر شده بودند. جمعی بودند که تک‌تکشان شهید شدند. یعنی ارتباط روحی این‌قدر زیاد بود که نمی‌توانستند به معنای واقعی فراق همدیگر را تحمل کنند. بعد از شهادت شهید حشمتی. یادم است که شهید جابری به معنای واقعی، مثل یک بچه گریه می‌کرد و می‌گفت بعد از علی‌اکبر، من زندگی را نمی‌خواهم. می‌گفت بدون علی‌اکبر نمی‌توانم نفس بکشم. کربلای پنج علی حشمتی شهید شد، دقیقاً شش ماه بعد خودش شهید شد. آن شش ماه چه گذشت بر شهید جابری، خدا می‌داند. در آن شش ماه، یک بار هم از او جدا نشدم، چون واقعاً من دیدم که زندگش‌اش در آن شش ماه با قبل چه تغییراتی کرد.

عجیب است که وقتی مجروح شد و او را بردند عقب، در بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز شهید شد. یکی از آخرین جملاتی که در آنجا و قبل از شهادتش گفته بود این بود که: بچه‌ها بیایید رفاقت‌هایمان را بر یک مبنایی بگذاریم که قیامت هم امتداد داشته باشد. در قیامت هم به درد همدیگر بخوریم. فقط برای این دنیا نباشد. خدا را شکر می‌کنم که رفقایی به من داد که قیامت هم به دردم می‌خورند. چه رفاقت‌هایی! هر وقت صحبتش می‌شد گریه می‌کرد و می‌گفت مثلاً محمد شفیعی من را کشید عقب. من مجروح شدم، نتوانستم محمد شفیعی را بکشم عقب. قیامت چه‌جوری به محمد نگاه کنم؟

احساس می‌کنم از شهدایی بود که خیلی‌خیلی خدا امتحانش کرد تا او را برد. یادم است در کربلای هشت نشسته بودیم در این کانال‌هایی که تازه آزاد شده بود که خبر شهادت یکی از بچه‌ها را آوردند که رفیق مشترک من و شهید جابری بود. شهید رضا کچویی. وقتی شب عملیات داشت می‌رفت آن جلو، به من گفت صبح من قطعاً شهید می‌شوم. عطری داشتم. گفت رسیدی بالای سرم در کانال، حتماً از این عطر به سر و صورت من بزن.

صبح آمدم در کانال، از کنارش داشتم رد می‌شدم، دیدم یک شلوار پلنگی پوشیده، نقش و نگار خاصی داشت، تک بود، دیدم در کانال افتاده. شناختمش، کشیدمش در سنگر و عطر را درآوردم و سر و صورتش را عطر زدم و بعد یک عکس امام در جیبش بود که آن عکس را من هنوز دارم. آمدم در سنگر و دیدم که خبر شهادت شهید کچویی به شهید جابری زودتر از من رسیده. نشستیم. در سنگر، چند تا از بچه‌هایی که بعداً شهید شدند هم نشسته بودند. شهید شکاری بود که برادر سه شهید بود، شهید جابری، خیلی منقلب بود. به علی شکاری می‌گفت: علی جون ما عشق‌مون به خدا یه طرفه است، ما هر چی داریم ناله می‌زنیم، هر چی داریم راز و نیاز می‌کنیم، کسی ما رو تحویل نمی‌گیره. دو سه بار مجروح شده بود، جراحت‌های خیلی شدید. در فکه، عاشورای سه، یک گلوله آرپیجی خورده بود کنارش، دل و روده‌اش ریخته بود بیرون، در آن وضعیت بحرانی عاشورای سه که لشکر ده هم خیلی تلفات داد. شهید شفعیی رسیده بود کنارش، دل و روده‌اش را جمع کرده بود و ریخته بود توی شکمش و با چفیه بسته بود. عراقی‌ها غالب شده بودند و بچه‌ها عقب‌نشینی کرده بودند. علی (خدا بیامرز) مانده بود پیش عراقی‌ها. تا پس‌فردایش بچه‌ها کار کردند و عراقی‌ها را زدند عقب. این جنازه را بردند به عقب و در سردخانه اهواز فهمیدند زنده است. دو روز در وضعیت فکه زنده مانده بود. در عملیات نصر 4، در آن شش ماه بعد از کربلای 5، واقعاً به‌هم ریخته بود. یعنی واقعاً آن علی که ما می‌شناختیم، دیگر نبود. یک روز دیدم خیلی منقلب است در اردوگاه. ما سردشت بودیم. گفتم: چرا منقلبی؟ گفت: آیه قرآن را شنیدی که الان داشت رادیو می‌خواند؟ بلندگو داشت پخش می‌کرد. گفتم: نه. رفت قرآن آورد و شروع کرد به خواندن: أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّهَ وَلَمَّا یَأْتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ مَسَّتْهُمْ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ. این آیه را مرتب می‌گفت. مثل روضه و گریه می‌کرد. مثل روضه گودال قتلگاه، می‌نشست این آیه را می‌خواند. تقریباً دو هفته قبل از شهادتش بود. مکرر این آیه را من می‌شنیدم که می‌خواند و گریه می‌کرد. شما فکر کرده‌اید که آیا ما هیمن‌جوری شما را وارد بهشت می‌کنیم؟ آیا یاد ندارید چه امتحاناتی از گذشتگان کردیم؟ چه سختی‌هایی بر پیامبر و یارانش وارد شد؟ تا جایی که خود پیامبر فرمود: «متی نصر الله»، که ندا رسید: «الان انّ نصرالله قریب»، نصر و یاری خدا نزدیک است. انگار اصلاً این آیه او را زیرورو کرد. کسی که دیگر داشت می‌ترکید، می‌گفت بیست سال دیگر جنگ طول بکشد، من می‌آیم. اما آن شب می‌گفت من این عملیات آخرم است و شهید می‌شوم.

 

ـ از کجا فهمیده بود که باب شهادت به رویش باز شده است؟

یک نکته ظریف دیگر هم داشت و آن اینکه: کسی که چندبار این‌طور مجروح شده بود، طلبه فاضلی بود، مداح خیلی خوبی بود. بعضی از بچه‌ها بودند که همه انتظار شهادتش را می‌کشیدند. یعنی می‌گفتند یقیناً فلانی رفتنی است. یادم است بچه‌ها وقتی به‌هم می‌رسیدند، می‌گفتند علی هنوز زنده است؟ یعنی از شهید جابری چه خبر؟ کربلای هشت یک شب در خط مانده بود. می‌گفت کربلای هشت فهمیدم که هر وقت بخواهم بروم می‌توانم بروم، دست خودم است. این دفعه می‌خواهم بروم و می‌روم. گفت: اگر من نرفتم تو به همه چیز من شک کن. خیلی محکم می‌گفت در این عملیات من می‌روم. نصر 4، وقتی داشتیم می‌رفتیم بالا، ما تویوتای آخر بودیم، ایستاده بودیم پشت کابین تویوتا. دستش را گذاشت روی دستم و گفت: مهدی یک وصیت کنم می‌توانی انجام بدهی؟ گفتم: بگو، اگر بتوانم انجام می‌دهم، هر چه باشد. گفت: وقتی شهید شدم، این سربند من را اصلاً نگذار کسی باز کند. یک سربندی داشت که یک شهیدی نوشته بود و به یک شهید دیگری رسیده بود، و اوهم از سر دیگری باز کرده بود. همه منتظر بودند که علی بیفتد تا این سربند را از سرش باز کنند. نوشته بود «انا زائر الحسین». گفت من وقتی افتادم (نگفت حالا اگر رفتنی شدیم و اگر و اما هم نگفت) این سربند من را نگذار کسی باز کند. بعد که رفتیم بالا، در اوج درگیری بود و من و شهید جابری طرف تپه بودیم که دور نزنند. جایی نشسته بود. درگیری خیلی نزدیکی بود. شاید فاصله ما و دشمن پانزده ـ بیست متری بیشتر نبود. درگیری شدیدی بود. ما لحظاتی رسیدیم که اگر نمی‌رسیدیم گردان حضرت علی اکبر(ع) تا چند دقیقه بعد شاید تپه را از دست می‌داد. چند تا از بچه‌هایشان بیشتر نمانده بود و با چنگ و دندان تپه را نگه‌داشتند. وقتی به تپه‌های دوقلو رسیدیم بچه‌ها مواضع را خیلی محکم کردند و درگیری شدید شد. آن سنگری که سمت راست جای مهمی هم بود، دو تا بچه‌هایشان آنجا را پوشش داده بودند که از آنجا دور نخورند، ما رسیدیم یکی‌شان شهید شد. همان دو تا، یکی دیگرشان هم جنازه‌اش آنجا افتاده بود. شهید جابری سمت راست سنگر نشسته بود. آن بنده خدایی که زنده مانده بود گفت: دو تا از بچه‌های ما را اینجا زدند. اینجا ننشینید. شاید هفت ـ هشت دقیقه نگذشت که خودش را هم زدند. یعنی سومی‌شان هم در آن سنگر تیر خورد. شهید جابری نشست آنجا. شب پرستاره‌ای بود. سرش را بلند کرده بود سمت آسمان. من ندیدم که یک تیر بزند. همین‌جور سرش را بلند کرده بود به آسمان و اشک می‌ریخت و این آیه را می‌خواند که: «أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ...» می‌خواند و اشک می‌ریخت. ایامی بود که تازه اخوی ما فیلم «پرواز در شب» را بازی کرده بود. گفت، مهدی برو آرپی‌جی را بردار. می‌خواهم یک آرپی‌جی بزنی وسط آن دوشکایی که دارد می‌زند. ببینم یاد مهدی نریمان را می‌توانی زنده کنی؟! رفتم و از پشت تپه دور زدم و آرپی‌جی گیر آوردم و چند تا موشک گیر آوردم و بردم کنارش. آمدم دیدم دوباره نشسته و دارد این آیه را می‌خواند و گریه می‌کند. به او گفتم که علی جان این کنار خیلی دارند می‌زنند. تیربار دشمن گرفته بود سمت ما و داشت می‌خورد به کنار سنگر، اما خدا را گواه می‌گیرم که احساس می‌کنم کاملا آزاد شده بود. نه حرف من را می‌شنید، نه متوجه دور و برش بود که چه اتفاقی دارد می‌افتد. بعد من آرپی‌جی را که زدم، آنها هم طرف ما می‌زدند، یک رگبار گرفت به طرف ما. احساس کردم خیلی از تیرها وسط ما خورد. دیدم به پشت افتاد زمین. حالت خیلی عجیبی داشت. شب‌ها که ستاره زیاد بود عادت داشت می‌خوابید و به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. فکر کردم طبق آن عادتش خوابیده و به ستاره‌ها نگاه می‌کند! هیچ روضه‌ای اندازه روضه در بستر خواندن حضرت زهرا(س) و مردّد بودن حضرت اسماء که نمی‌داند حضرت را صدا بکند یا نه، با دل من بازی نمی‌کند. احساس می‌کنم اندازه ظرف کوچک خودم این روضه را درک کردم که می‌گوید من جرأت نمی‌کنم حضرت زهرا(س) را صدا بزنم. شاید دو ـ سه دقیقه می‌خواستم صدایش بزنم، جرأت نمی‌کردم. می‌گفتم اگر صدا بزنم و جواب ندهد، من چه کار کنم؟ چون آن موقع زندگی ما گره خورده بود به علی. دیگر بعد از دو ـ سه دقیقه دل به دریا زدم و صدایش زدم. خیلی هم عاشق حضرت علی اصغر(ع) بود. دیدم تیر خورده به گلویش. خیلی منقلب شدم و روی سینه‌اش افتادم و گریه کردم. به سختی گفت: جانِ همان حضرت زهرا(س) که دوست داری، اینجا ننشین. الان می‌زنند تو را. خیلی هوای مرا داشت. دیدم خیلی عذاب می‌کشد و با این وضعیت دارد اصرار می‌کند. گفتم جان همان حضرت زهرا(س) اگر من را شفاعت می‌کنی، من بروم. اگر شفاعت نمی‌کنی که نمی‌روم. گفت قول می‌دهم که شفاعت کنم. بلند شو. تو رو خدا اینجا ننشین. الان می‌زننت. بلند شدم و آمدم. بردنش عقب و دو ـ سه روز هم در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری بود و آنجا شهید شد.

 


 نوشته شده توسط محمد امیر حمیدی فر در پنج شنبه 87/2/26 و ساعت 8:0 صبح | نظرات دیگران()
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
معرفی نشر سدرة
معرفی وبلاگ طلبه عصر انقلاب اسلامی
آماده شویم برای عَرِفتُ ...!؟
مادر مهربانی ....
محرم...
سلام بر محرم...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

**طراح قالب: بسیجی 57**

بالا